چه روزگار سختی وقتی کسی همدم تنهایی تو نباشد و تو را درک نکند همیشه اتفاقها ناگهان و ناخواسته میافتد و آنچیزی که تو انتظار داری میشود یا نمیشود اگر شانس بیاوری زندگیی خوبی خواهی داشت چه بسا قرعه به نام تو بیفتد و تو خوشبخت شوی.
هر کسی داستانی دارد و آن داستان زندگیی اوست ما همه گی در دایرهی روایت هستیم و روایت مشخص میکند قسمت و سهم ما چه میشود.
تهمینه خواهر و برادری نداشت و دختری تنها بود و حس تنهایی و تنها بودن او را کلافه کرده بود و او را عذاب میداد تهمینه در خانهای زندگی میکرد که خیلی بافت قدیمیو سنتی داشت مادر و پدر او کنار حوض نشسته بودند و حرف از آینده میزدند تهمینه ام کنار حوض روی تخت مینشست و درسهای دانشگاهش را میخواند خواستگاری برای تهمینه پیدا شد دکتر صبحان تهمینه را دید و هر دو نفر به هم دل بستند و بعد از مراسم خواستگاری با هم ازدواج کردند و تهمینه از تنهایی در آمد.