عارف کوچولو پنج سال داشت و به بیسکوییت موزی علاقه داشت او به مادرش طاهره خانوم گفت که بیسکوییت میخواهد اما طاهره خانوم دستش در آشپزخانه بند بود و برای مهمانهایش غذا میپخت قرار بود خواهرش سکینه خانوم با بچههایش به مهمانی بیایند عارف با گریههایش خانه را روی سر گذاشته بود و طاهره خانوم دیگر کلافه شده بود عباس آقا پدر عارف و همسر طاهره خانوم با سبدی پر از میوه و شیرینی وارد خانه شد و و دید عارف گریه میکند به او شیرینی و میوه داد ولی او نخواست و فقط بهانهی بیسکوییت موزی را کرده بود عباس آقا خانه را ترک کرد و به طاهره خانوم گفت الان میام مهمانها با گل و شیرینی وارد خانه شدند و سراغ عباس آقا را گرفتند که طاهره خانوم گفت او به سوپر مارکت رفته تا برای عارف بیسکوییت بگیره شما تا غذاتون و میل کنید اونم میاد مهمانها به سر میز نهار خوری رفتند و نشستند و نهار خود را میل کردند عباس آقا مجبور بود بیسکوییت بگیرد به سوپر مارکت رسید و برای عارف بیسکوییت موزی خرید ولی وقتی به خانه رسید عارف خوابیده بود.
بازدید : 285
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 3:37