loading...

ایستگاه بعد

داستان های عاشقانه داستان های مینیمال کتاب شعر ایستگاه بعد و داستان های کوتاه داستان عاشقانه

بازدید : 291
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 9:37

شایان پسر دانا و با ادبی بود معلمان و مدیر و ناظم مدرسه او را زیاد دوست داشتند او شروع کرده بود به آماده کردن مقاله‌‌‌ای علمی‌برای نصب در تابلوی اعلانات مدرسه و موضوع مقاله‌ی او خواستن توانستن بود.

مقاله داشت خوب پیش می‌رفت که مادر شایان کوثر خانوم به شایان گفت برود و نان بگیرد شایان روی صف نانوایی دوستش ابراهیم را دید و ابراهیم دو کفش اسپرتی که دلش می‌خواست را پوشیده بود شایان از او پرسید که چگونه این کفش‌ها را خریده است ابراهیم جواب داد که سخت کار کرده است و خواستن توانستن است شایان به ابراهیم گفت کار مرا راحت کردی چون موضوع مقاله‌ی من همین است خواستن توانستن است.

شایان خوشحال با نان داغ وارد خانه شد و داستان دوستش ابراهیم را در مقاله اش نوشت اوفردای آن روز به مدرسه رفت و مقاله اش را به معلم پرورشی تحویل داد و آن را در تابلوی اعلانات قرار دادند از مقاله استقبال خوبی شد و به شایان روی صف جایزه و لوح تقدیری دادند.

چند روزی از این موضوع می‌گذشت که شایان را صدا زدند و او را به دفتر بردند مدیر به او دسته گل و جایزه‌‌‌ای داد و گفت که شایان مقاله ات در استان اول شده است شایان می‌خواست از خوشحالی پرواز کند و با جایزه‌ها به خانه برگشت و دل پدر و مادر شایان خیلی خوش شد.

حالا شایان بزرگ شده است و یک روزنامه نگار است و به کار خود عشق می‌ورزد.

(80) إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَي وَلاَ تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَاءَ إِذَا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی