شایان پسر دانا و با ادبی بود معلمان و مدیر و ناظم مدرسه او را زیاد دوست داشتند او شروع کرده بود به آماده کردن مقالهای علمیبرای نصب در تابلوی اعلانات مدرسه و موضوع مقالهی او خواستن توانستن بود.
مقاله داشت خوب پیش میرفت که مادر شایان کوثر خانوم به شایان گفت برود و نان بگیرد شایان روی صف نانوایی دوستش ابراهیم را دید و ابراهیم دو کفش اسپرتی که دلش میخواست را پوشیده بود شایان از او پرسید که چگونه این کفشها را خریده است ابراهیم جواب داد که سخت کار کرده است و خواستن توانستن است شایان به ابراهیم گفت کار مرا راحت کردی چون موضوع مقالهی من همین است خواستن توانستن است.
شایان خوشحال با نان داغ وارد خانه شد و داستان دوستش ابراهیم را در مقاله اش نوشت اوفردای آن روز به مدرسه رفت و مقاله اش را به معلم پرورشی تحویل داد و آن را در تابلوی اعلانات قرار دادند از مقاله استقبال خوبی شد و به شایان روی صف جایزه و لوح تقدیری دادند.
چند روزی از این موضوع میگذشت که شایان را صدا زدند و او را به دفتر بردند مدیر به او دسته گل و جایزهای داد و گفت که شایان مقاله ات در استان اول شده است شایان میخواست از خوشحالی پرواز کند و با جایزهها به خانه برگشت و دل پدر و مادر شایان خیلی خوش شد.
حالا شایان بزرگ شده است و یک روزنامه نگار است و به کار خود عشق میورزد.