loading...

ایستگاه بعد

داستان های عاشقانه داستان های مینیمال کتاب شعر ایستگاه بعد و داستان های کوتاه داستان عاشقانه

بازدید : 293
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 3:37

هدا خانوم در یخچال را باز کرد و هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نکرد او به بازار رفت تا خرید کند آقا ایمان شوهر هدا خانوم برای او زنگ زد و پرسید کجا رفتی هدا خانوم پاسخ داد رفته ام به بازار برای خرید یخچال خالی شده بود.

بازار خیلی شلوغ بود و ازدحام برای خرید خیلی زیاد هدا خانوم خرید زیادی همراهش بود و زن جوانی را دید که کنار خیابان با فرزندش نشسته به نظر محتاج می‌رسید هدا خانوم نصف خرید خود را به او داد و کلی پول از کیفش در آورد و به او تقدیم کرد آن زن بسیار خوشحال شده بود اما خجالت می‌کشید هدا خانوم به او گفت خجالت نکش عزیزم تو مثل خواهرمی.

هدا خانوم وقتی به خانه برگشت صبحانه‌ی درجه‌ی یکی آماده کرد و آقا ایمان را صدا کرد و با هم صبحانه را میل کردند.

بابا فقره یعنی چی؟"
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی