هدا خانوم در یخچال را باز کرد و هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نکرد او به بازار رفت تا خرید کند آقا ایمان شوهر هدا خانوم برای او زنگ زد و پرسید کجا رفتی هدا خانوم پاسخ داد رفته ام به بازار برای خرید یخچال خالی شده بود.
بازار خیلی شلوغ بود و ازدحام برای خرید خیلی زیاد هدا خانوم خرید زیادی همراهش بود و زن جوانی را دید که کنار خیابان با فرزندش نشسته به نظر محتاج میرسید هدا خانوم نصف خرید خود را به او داد و کلی پول از کیفش در آورد و به او تقدیم کرد آن زن بسیار خوشحال شده بود اما خجالت میکشید هدا خانوم به او گفت خجالت نکش عزیزم تو مثل خواهرمی.
هدا خانوم وقتی به خانه برگشت صبحانهی درجهی یکی آماده کرد و آقا ایمان را صدا کرد و با هم صبحانه را میل کردند.